سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شناسنامه اش چند سال از خودش بزرگتر بود
اما همچنان درخت ها صدایش می زدند

پارک ها ، اسباب بازی ها ، چرخ و فلک ها
نمی شنید دلش هوای غزل کرده بود

هوای باران

احساس کرد :
سنگرها ،تفنگ ها و رفت...

حالا از شناسنامه اش خیلی بزرگتر شده است !

 

آگاه باشید

دوستانِ خدا نه ترسی دارند ،

و نه غمگین میشوند .



شهادتشهدا

به عکس پسرش نگاهی کرد و گفت:
پیر نشدی ، ولی منو پیر کردی...

شهدا افتادند تا ما بلندتر بایستیم
پس بنگر
که کجا ایستاده ای
ای رفیق...



مادرن شهدای گمنامشهادت

برادرانم:بدانید که این انقلاب الهی  است.

دست امام زمان (عج) پشت سر این انقلاب است وبدانید که خداوند بر ما احاطه دارد و از باطنمان هم کاملا مطلع است.

دست از رهبری امام امت لین پیر بت شکن بر ندارید...

 

شادی روح  شهدا صلوات...



خبر شهادت...

 

   

تا به حال غصه دار و غمگین ندیده بودمش. همیشه دندان های صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده می شد. قرص روحیه بود! نه در تنگناها و بزبیاری ها کم می آورد و نه زیر آتش شدید و دیوانه وار دشمن. یک تنه می زد به قلب دشمن. به قول معروف خطر پیشش احساس خطر می کرد! اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش می رود، قاسم به باباش. هر دو بشاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود:

 اینطوری:

- سلام ابراهیم.. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟

 

- سه تا، چه طور مگه؟

 

- هیچی! از امروز دو تا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!

 

- یا امام حسین!

 

به همین راحتی! تازه کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می بست و با شنونده کاری می کرد که اصل ماجرا یادش برود هر چی بهش می گفتم که: «آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است؟ نمی گویی یک هو طرف سکته می کند یا حالش بد می شود؟»

 می گفت: «دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!»

- منظورم اینه که یک مقدمه چینی، چیزی...

 

- یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چطور؟ بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچکه پای چپش خورده و کمی اوخ شده و کلی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوت آبم.»

 

نرود میخ آهنین در سنگ!

هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که... بگذریم.

 حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم. اما همه متفق القول نظر دادند که تو  فرمانده ای  وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم.

 

قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم. نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرکهایش چنگ می زد. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: «غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم.

 

- بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربه همسایه چیه؟

 

رفتیم و رخت ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بنده کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم. مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!»

 

- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟

 

- حالا چی هست؟

 

- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.

 

- بارک الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده ام. خب الان می گویم. اول می روم پسرش را صدا می زنم. بعد خیلی صمیمانه می گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه. اینطوری نه.

 

آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد . شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!... یا نه. می گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم، هیچی نترس ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد ... یا نه ....

 

دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.

 

- آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره. می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید! طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: «نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!» قه قه خندید. دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم: «می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!» لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه. موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود. گفت: «امّا اینجا را زدید به خاکریز. من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من.» و آرام لبخند زد. چه دل بزرگی داشت این قاسم.

 

 

منبع:کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 103

 



 

جز به نزد سه نفر به هیچکس " حاجت" خود را مگو

ادامه مطلب...

امام صادق ( علیه السلام ) :

برآوردن حوائج و نیازهای مومن ، از هزار حج مقبول - آزادی هزار بنده و فرستادن هزار اسب مجهز در راه خدا بالاتر و والاتر است.

                                                                                                                                                           امالی الصدق  ص 197



 

امام علی ( علیه السلام ) :

برترین عبادت ها ؛  صبر ، خاموشی و انتظار فرج میباشد .

                                                                    بحارالانوار ج 74 - ص 420



 

خوردن پیتزا به اندازه سیگار کشیدن ضرر دارد

ادامه مطلب...

 

عوامل ایجاد پوکی استخوان

ادامه مطلب...

 

بازتاب برد ایران در رسانه های خارجی

ادامه مطلب...



مطالب قدیمی تر » « مطالب جدیدتر